ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

رفتن ايليا جون به کوه با بابايى

عزيز دلم به دليل رحلت امام و قيام خونين 4شنبه و 5شنبه تعطيل رسمى بود 3شنبه غروب بود که تو از کوچه برگشتى خونه انقدر بازى کردى که خيس عرق شده بودى ساعت 9بود که بابايى زنگ زد و گفت تورو زود بخوابونم تا اينکه 4شنبه صبح زود بتونى بيدار شى اخه بابايى گفت ساعت 7صبح مياد دنبالت تا به ترافيک نخوريد تو خيلى خوشحال شده بودى بردمت حموم يه دوش گرفتى بعد لباساتو جمع کردم برات گذاشتم تو کوله تا واسه صبح آماده باشه ساعت تقريبا 11 بود که خوابيدى صبح ساعت 7:30 بود که بابايى زنگ زد گفت داره مياد دنبالت منم تورو از خواب بيدار کردم تو با خوشحالى از خواب پريدى و لباساتو پوشيدى بابايى اومده بود رفتيم پيشش من و تو از هم خداحافظى کرديم تو سوار ماشين شدى و با بابايى...
18 خرداد 1393

زخمى شدن ايليا تو بازى

پنجشنبه اول خرداد بابا اومد دنبالت رفتين خونه تو هم که به بازى کردن تو کوچه ها عادت کرده بودى با اصرار رفتى تو کوچه تا با دوستات فوتبال بازى کنى در حين بازى بقول خودت وقتى ميخواستى توپو از چنگ حريفت در بيارى يهو پات به پاش گره ميخوره و ميفتى زمين عزيز دلم يه کمى گوشه چشمتو دستو پات زخم ميشه چشم سمت راستت يه کم ورم کرده بود با ديدنت خيلى ترسيده بودم امان از دست اين شيطونيات عزيز دلم.......... چرا مواظب خودت نيستى نفسم......!!!!!!!! خدا کنه هميشه از اتفاقاى بد دور باشى نفسم..........سلامتيت آرزوى مامانيه قربونت برم الهىىىىىىىىى  اينم عکساى صورت زخميت. ...
18 خرداد 1393

جشن پايان تحصيلى

عزيز دل مامانى ديگه يواش يواش به ماه خرداد و تعطيل شدن مدرسه ها نزديک ميشديم 28 ارديبهشت ماه سال 93 مهدتون تعطيل شد و به خونه اومدى روز يکشنبه بود که گفتى دوشنبه و سه شنبه تعطيلى اما 4 شنبه واسه جشن پايان تحصيلى بايد برى مهد عزيزم...........صبح روز 4 شنبه ساعت 8:30 باهم رفتيم ارايشگاهى که از قبل برات وقت گرفته بودم تا موهاتو برات فشن کنه خوشگلم...از اونجا بسمت مهد حرکت کرديم ساعت 9 صبح بود وقتى وارد حياط مهد شديم بچه ها يکى يکى با ماماناشون وارد مهد ميشدن وقتى تورو ديدن همه توجه ها به سمت موهات کشيده شد همه ميگفتن واى موهاشو نگاه کنيد چقدر قشنگ شده منم چند تا عکس يادگارى از تو و همکلاسيهات و خانم معلمت گرفتم و از مهد اومدم بيرون ظهر اومدم دن...
18 خرداد 1393

تولد بابايى

عزيز دلم سوم ارديبهشت تولد بابايى بود تو وقتى 4 شنبه از مهد تعطيل شدى شماره ى بابارو برات گرفتم تا تولدشو بهش تبريک بگى از پشت تلفن ازش کيک و کلاه تولد خواستى بابايى هم قولشو بهت داده بود 5 شنبه ناهار رفتيم پيش زندايى سارا تا بابايى از اونجا بياد دنبالت تو خيلى خوشحال بودى گلم بيشتر بخاطر کيک تولد( اى شکمو)  منم رفتم از گل فروشى سر کوچه يه شاخه گل رز خريدم و خيلى خوشگل تزيينش کردم تا دست خالى نرى پيش بابا.................... ناهارو خورديم و تو منتظر بابا بودى ساعت 4 بعدازظهر بود که بابا زنگ زد و گفت داره مياد دنبالت تو با خوشحالى حاضر شدى و باهم حرکت کرديم وقتى بابارو ديدى پريدى بغلش و تولدشو بهش تبريک گفتى و گلو بهش دادى و باهم رفتين ....
1 خرداد 1393

بازم فرشته مهربون

عشق مامانى بازم بخاطر برچسبات که گرفته بودى قرار بود فرشته مهربون برات هديه بياره منم تصميم گرفتم برات تخته وايت برد بخرم اخه دور از چشم تو فرشته مهربون من بودم رفتم بازار واست تخته و ماژيک تخته پاک کن به اضافه يه سره برچسباى کارتنى ( مرد عنکبوتى و خرس عسل خوار و باب اسفنجى و ميکى موز) خريدم که البته تو از ديدن برچسب ها بيشتر خوشحال شدى عزيزم 3 شنبه صبح 2 ارديبهشت 93 از خواب بيدار شدى و رفتى مهد منم مشغول کادو کردن جايزت شدم ساعت 10:30 بود که اومدم مهد يواشکى هديه رو به خانم مبارکى دادم تا تو متوجه نشى من اوردم خانم مبارکى هديه رو برداشت و وارد کلاستون شد شما مشغول بازى با مربى تون بودين تو با ديدن هديه خوشحال شدى و بسمت خانم مبارکى اومدى هى...
1 خرداد 1393

روز مادر

يکشنبه 31 فروردين سال 93 مصادف با ولادت حضرت فاطمه ( س) که روز مادر نامگذارى شده بود در واقع بهترين روز زندگيم بود هيچوقت انقدر خوشحال نشده بودم چون براى اولين بار از نفسم, از پسر گلم هديه گرفته بودم ...يه تراول 50 هزار تومانى که تو يه پاکت کوچولوى خوشگلکه رنگشم صورتى بود به من هديه دادى و بغلم کردى و گفتى مامان جون روزت مبارک... واى چه حس خوبى داشتم دست گلت درد نکنه پسر گلم الهى مامان قربون اون دستاى کوچولوت بره فداى مهربونيات عزيز دلم خيلى  دوست دارم نفسم...ميبوسمت
1 خرداد 1393

پارک رفتن دسته جمعى

روز جمعه بود که مامانى رفت سر کارش تا به مشترياش برسه وقتى برگشتم خونه تو بهم گفتى زنگ بزن دايى جون بياد دنبالمون بريم پارک منم زنگ زدم و دايي جونو زندايى و اجى فاطمه ساعت 5 بود که اومدن دنبالمون همه حاضر شديم وبه شهربازى رفتيم دايى اکبر و زندايى سارا هم به ما ملحق شدن تو و  اجى فاطمه خيلى خوشحال بودين اول از همه اکروجت سوار شدين بعد اون سوار قطار شدين بعد باهم رفتيم ماشين سوارى بخاطر اينکه نمى تونستى تنهايى سوار ش شى من کنارت نشستم خيلى باحال بود عزيز دلم بعد ماشين سوارى رفتيم بولينگ بازى کرديم و بعد موتور سوارى کردى يه توپ واليبال هم تو بازى جايزه گرفتى خوشگلم شب خوبى بود خيلى خوش گذشت به خاطر مساعد نبودن هوا و باد شديدى که يهو شروع ب...
1 خرداد 1393

دردسرهاى ايليا

خوشگل مامان شب 5 شنبه خونه دايى اصغر شام دعوت شده بوديم تو با بابايى قرار بود برى پارک ساعت 3:30 بابايى زنگ زد و تورو بردم پيشش دوتايى رفتين پارک و بعد کلى بازى کردن تو پارک يهو يه مشکل کوچولو برات پيش اومد من خونه بودم که بابا از پارک بهم زنگ زد و گفت ميخواد تورو بياره خونه بدليل اينکه کل لباساتو خيس کرده بودى قربونت برم هميشه وقتى بازى ميکنى هوش و حواست سرجاش نيست بابايى هم گفت واسه اينکه تو تنبيه بشى و ديگه اينکارو تکرار نکنى ديگه تورو با خودش نبرد خيلى لباسات خاکى و کثيف بود اوردمت خونه و بردمت حموم وقتى خوشگل و تميز شدى دايى جون اومد دنبالمون تا مارو واسه شام ببره خونشون ماهم رفتيم شب خيلى خوبى بود خيلى بهت خوش گذشت اخر شب هم بعد مهمونى...
1 خرداد 1393

دهمين روز عيد93

نفس مامان امروز دهمين روز سال جديده اميدوارم تا امروز بهت خوش گذشته باشه عزيز دلم...                    قرار شد خانواده زندايى از کرمانشاه بيان تو خيلى خوشحال بودى و منتظر اومدنشون بخاطر اينکه ميتونستى با اميرمحمدو ارميتا ( خواهرزاده هاى زندايى) بازى کنى ... شب شنبه بود که دايى جونو زندايى اومدن خونه اقاجون همگى دور هم بوديم دايى ميثم هم از شيراز برگشته بود بعد شام مشغول ديدن عکساى شيراز که دايى ميثم گرفته بود شديم اخر شب با دايى جونو زندايى رفتيم خونشون تا واسه ناهار فردا که قرار بود مهموناى زندايى از کرمانشاه بيان دور هم باشيم و کمکش کنيم تا رسيد...
1 خرداد 1393

سال تحويل

عشق مامان امسال سال تحويل منو تو خونه اقاجون بوديم عصر روز پنج شنبه بود دايى اکبرو زندايى سارا هم اومدن تا همه دور هم باشيم همه بيصبرانه منتظر بودين واسه سال تحويل منم مشغول خوندن قران شدم تا تو لحظه هاى پايانى سال 92 واسه تو و بابايى و خودمون دعا کنم عزيز دلم...خيلى غم انگيز بود اينکه منو تو کنار بابايى نبوديم تو مشغول بازى کردن با ماهى هايى بودى که برات خريده بودم ساعت تقريبا 20:17 دقيقه بود که با اقاجون رفتين تو حياط و با اغاز سال 1393 همراه اقاجون با اب و اينه و قران وارد خونه شدين همه باهم روبوسى کرديم و سال نو رو به هم تبريک گفتيم تو خيلى خوشحال بودى و من تو دلم غوغايى بود همون لحظه به بابايى زنگ زدم و عيدو بهش تبريک گفتم بابا سال تحوي...
1 خرداد 1393